
وقتی تصمیم گرفت با پاهای خودش به اینجا بیاید، گزینههای
دیگری هم داشت. میشد نامهای بنویسد و پشت در بیاندازد. از
فهیمه هم میتوانست کمک بگیرد. درستترین کار این بود که
از گردانندگان آن مهمانی شوم به خاطر مسموم کردن و سوء
استفاده از ناموسش شکایت کند. از ترس برملا شدن رازش و
آبروریزی سکوت را ترجیح داد. با فهیمه که برای سونوگرافی
رفتند، با خودش فکر کرد به خاطر بچه هم که شده باید خیلی
محترمانه حضوری برود و حرفش را بزند. فردا روزی این
بچه از او میپرسید: «به پدرم گفتی؟». باید جواب قانع کنندهای
میداد. به جز این بچه، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
چه تفکرات خام و احمقانهای؟! حالا که در یک قدمی پاترول
سیاه مرد ایستاده بود به خودش لعنت میفرستاد که چرا کمی
عقل به خرج نداده و با یک نامه مشکل را حل نکرده:
– هی… بشین دیگه… به چی نگاه میکنی؟!
به چی نگاه میکرد؟ هنوز همان شلوار جین را به پا داشت
فقط بلوز مشکی جذب آستین بلند و یک عینک آفتابی به پوشش
او اضافه شده بود. پنجره بغل راننده را پایین داده و یک دستش
روی فرمان بود اما کوچکترین هیجانی در حرکاتش دیده
نمیشد. انگار هدیه مینشست یا میرفت فرقی برایش نداشت
و فقط میخواست ادای دین کند:
– خیلی ممنون… خودم میرم…
– باشه… میل خودته… به سلامت…
بالا رفتن شیشه دودی ماشین آخرین پتکی بود که بر سرش
فرود آمد. با نگاه، رفتن آن اتومبیل لوکس را تعقیب کرد تا
دیگر اشک اجازه نداد چیزی ببیند









