خلاصه کتاب
چشمانت، بیآنکه بخواهی، مرا به آغوشی کشاند که تلخیاش از جدایی هم دردناکتر بود. در لحظههایی که زمان از حرکت ایستاده بود، گم شدم. هر ثانیه، بیشتر در تو فرو میرفتم، بیآنکه بدانم چرا. و آغوشت، به جای آرامش، مرا در خود شکست. نمیدانم چگونه عاشق سردیات شدم…