دختر کم امروز شش ماهه میشد امروز دقیقا نه ماه از آن روز شوم میگذشت نه ماه بود که من هر روز ان عصر گرم شهریور را کابوس وار برای خودم تکرار میکردم و هر روز تنها به سوگواری مینشستم دلم برای علی تنگ میشد. برای همسرانه هایش….. برای پدرانه خرج کردنش… برای برادرانه نثار کردنش…. پشت بود. مثل کوه
هیچگاه کوچکترین بی حرمتی نسبت به خانواده اش نکرد ولی همیشه حامی ام بود.
علی میان خواهرانش گل سر سبد بود و خانم بزرگ این پسر بعد چهار دختر آمده را میپرستید.
من ولی هیچ وقت سهمی از دل و محبتشان نداشتم. شاید چون یک هفته بعد از ازدواجم حاج بابا سکته کرد و به دوماه نرسیده از دنیا رفت.
یا شاید من لیاقت آن همه مال و ثروت را نداشتم وقتی که هنوز خواهرهای علی با داشتن عروس و داماد یکشان گرو نهشان بود و هنوز مستاجر بودند.